موقعيت تلويزيون را در ايران امروز بايد در قدرت انطباق اين رسانه با دو تغيير درازدامن سنجيد: نخست در برابر تحول پرشتاب فناوريهاي جديد ارتباطي و دوم در مواجهه با جامعه دستخوش دگرگونيهاي گسترده اجتماعي و نسلي. تحول شتابناك اول ناظر بر اين است كه تلويزيون اگرچه با دوره «پساهمگرايي رسانهاي»روبهرو شده اما همچنان نقش و جايگاه خود را در دوره «پيشاهمگرايي» متوقف كرده است. پساهمگرايي رسانهاي، دورهاي از ارتباطات است كه دسترسي به هر نوع محتواي تصويري از جمله ويديو و تلويزيون به مدد «انقلاب موبايلي» در هر زمان و مكان هم ممكن و هم رايج شده است؛ در حالي كه در دوره پيشاهمگرايي، صدا و سيما بازيگر اصلي بوده و هنوز مواجه با شبكههاي ماهوارهاي فراگير و رسانه نوظهور اينترنت نبوده است.
تحول پرشتاب دوم را جامعه دستخوش تغييرات پردامنهاي سامان داده است كه در آن فزايندگي سطح شهرنشيني، آموزش، مشاركت اجتماعي و اقتصادي و سياسي به جوانان، زنان، اقوام و حاشيهنشينها نقشهاي جديدي داده است.
اكنون مخاطبان منفعل كه از منابع محدود كسب اطلاع و خبر ميكنند، جاي خود را به مخاطبان فعال دادهاند و ارتباطات يكسويه در برابر ارتباطات تعاملي و چندسويه رنگ باخته است.
در يك نگاه كلي به نسبت ميان موقعيت و نقش صدا و سيما با دو متغير «ارتباطي» و «اجتماعي» ميتوان سخن از پسافتادگي و تاخر كاركردي آن و يا پيشافتادگي رسانههاي رقيب و مخاطبان متنوع و انتخابگر به ميان آورد. تلويزيون در جامعه ما نه در پيشاپيش تحولات و نيازها بلكه حتي همزمان و همزبان با آنها نيست. تلويزيون پشت حوادث و روزهاي گريزناپذير ارتباطي و اجتماعي ميماند و گاهي با تاخير به اندك تغييري آن هم محدود و كم اثر رضايت ميدهد. دلايل و ريشههاي اين تاخر فرهنگي و سياسي را كارشناسان و كنشگران مختلف اين حوزهها تاكنون بسيار گفتهاند اما شايد در كانون اين مجموعههاي نظري و تجربي يك نكته باشد و آن اين است: غفلت از منافع و مصالح ملي و گرفتار شدن در گرايشها و خواستهاي محدود سياسي و سازماني. اگر تلويزيون «ملي» ديده شود در قاب تصويرهاي آن تمامي ملت و همه آنان كه دل در گرو ايران دارند و همه مسائلي كه متعلق به جامعه ايراني است، ميآيند اما اگر دستگاه و نهادي متعلق به يك تفكر، يك سليقه و يك جريان سياسي دانسته شود، آيينهاي محدب يا مقعر ميشود كه در آن تصاوير و واقعيتها با اندازه طبيعي آنها فاصلههاي بسيار ميگيرند.
براساس بسياري از نظرسنجيها اكنون در دو سوي تلويزيون و مخاطبان ملي آن فاصلهها و شكافهاي معناداري شكل گرفته است. در سويي تلويزيون تا آنجا كه بتواند مستقيم و غيرمستقيم به القاي رويكردها و ديدگاههاي خاص سياسي ميپردازد كه در آن حتي دولت مستقر و نهادهاي رسمي و منتخب هم جايي براي سخن گفتن موثر ندارند و در سوي ديگر مخاطباني اعم از نخبه و عامه وجود دارند كه بيرون از نظم رسانهاي رسمي قرار ميگيرند. تصاوير صداهايي كه از تلويزيون ديده و شنيده نميشوند، كم نيستند و در برابر آن رسانههاي مرجع براي انبوهي از مخاطبان ناديده و ناشنيده گرفته شده نيز اندك نيست. از اين شكاف و فاصله جامعه، نظام و كشور سود نميبرند و مرجعيت رسانهاي مردم از رسانه رسمي و شناخته شده به بيرون آن يعني به رسانههاي خارجي و شبكههاي مجازي بيمركز منتقل ميشود. در عصر پساهمگرايي، نظام مطلوب رسانهاي منظومهاي است كه در آن هر يك از رسانههاي جمعي اعم از راديو و تلويزيون و مطبوعات و «رسانههاي خودگزين» يعني شبكههاي اجتماعي و مجازي قادر هستند كه به تقويت «حوزه عمومي» و بالا بردن «گرانش ارتباطي» و «قدرت گفتوگو» بپردازند و در عين حال به تفاوت و استقلال خود وفادار بمانند. چنين آرزويي وقتي به تحقق نزديك ميشود كه بزرگترين رسانه رسمي بتواند به نقش ملي خود بازگردد؛ نقشي كه فراتر از حزب سياسي- آن هم حزب رقيب نهادهاي رسمي از جمله دولت است و ميتواند به «مسائل ملي»، «بحرانهاي ملي» و «راهحلهاي ملي» به صورت خردمندانهاي بپردازد. نقشي كه متاسفانه صدا و سيماي كشور امروز از آن فاصله دارد و اميد آنكه با تامل و بازانديشي در زيانهاي اين فاصله و باور به ضرورت بازگرداندن نقش مرجعيت رسانهاي به رسانههاي شناخته شده و مورد اعتماد عموم، چرخشي معنادار و قابل مشاهده در اين نهاد رسانهاي صورت بگيرد.